چیزهای جالب زیادی هست که این روزها دارم روی نعششان راه می روم
دارم در متن شعر ها قدم می زنم . هرچند حسّی به من می گوید این تمام آنچه اتفاق افتاده نیست . ممکن است نتیجه ای نگیرم که بعید می دانم ، اما من سرم درد می کند برای امتحان کردن مسیرهای جدید! (هرچند نیمه کاره رهایش کنم)
پُر از شعرم این روزها . اما دیگر چه فرقی می کند خودکارم
تمام جوهرش را پس دهد توی کیفم یا روی کاغذهام ، وقتی همه ی زندگی من یک
شعر باشد .
دارم از مشتقات یک حس ساده حرف می زنم . از راه رفتن در راهی که با پاهای شکسته هم – با دستهای قلم شده هم می شود از آن گذشت/.
باید همه ی حرف هایت را بریزی توی دفترت آن وقت باخیال راحت دریا را بین ماهیها تقسیم کنی